آموزش کاروفناوری (حرفه وفن ) رشت

متن مرتبط با «فرشتگان از خدا پرسیدند» در سایت آموزش کاروفناوری (حرفه وفن ) رشت نوشته شده است

آموزش نصب نرم افزار ساخت بازیهای رایانه ای......Scratch

  • معلمي عشق است ، هنر است ، سوختن و ساختن است . همچون شمع گداختن و روشني بخشيدن است . معلم معمار بزرگ وادي شرافت است ، نه بازرگان گم گشته در بازار تجارت .معلم طلايه دار ايمان ، عشق ، ادب ، اخلاق و نزاکت است . هر حرکت او از چشمان تيزبين و معصومانه ي شاگردانش مخفي نمي ماند . او بايد مظهر اعتماد ، وقت شناسي ، وفاي به عهد ، صفا و صميميت و راستگويي باشد ، ، تا جواناني شجاع ، مودب ، راست گفتار ، وطن دوست و عاشق مردم پرورش دهد . , ...ادامه مطلب

  • خاطره ای از یک خانم مدیر

  • در یك مدرسه راهنمایی دخترانه چند سالی بود كه مدیر مدرسه بودم. چند دقیقه قبل از زنگ تفریح اول، مردی با ظاهری آراسته و سر و وضعی مرتب در دفتر مدرسه حاضر شد و به من گفت: «با خانم… دبیر كلاس دومی‌ها كار دارم و می‌خواهم درباره درس و انضباط فرزندم از او سؤال‌هایی بكنم.»از او خواستم خودش را معرفی كند. گفت: «من گاو هستم! خانم دبیر بنده را می شناسند. بفرمایید گاو، ایشان متوجه می‌شوند.»تعجب كردم و موضوع را با خانم دبیر كه با نواخته شدن زنگ تفریح، وارد دفتر مدرسه شده بود، در میان گذاشتم. یكه خورد و گفت: «یعنی چه گاو؟ من كه چیزی نمی‌فهمم.»از او خواستم پیش او برود و,خاطره ای از شهید همت,خاطره ای از شهید,خاطره ای از یک شهید,خاطره ای از شهید بهشتی,خاطره ای از شهدا,خاطره ای از شهدای مدافع حرم,خاطره ای از شهید چمران,خاطره ای از شهید رجایی,خاطره ای از شهید مهدی باکری,خاطره ای از شهید خرازی ...ادامه مطلب

  • فرشته از خدا پرسید:

  • فرشته از خدا پرسید:مردمانت مسجد می سازند...نماز می خوانند...چرا برایشان باران نمی فرستی؟؟!!خدا پاسخ داد:گوشه ایی از زمین دخترکی کنار مادر و برادر مریضش در خانه ایبی سقف بازی می کند...تا مخلوقاتم سقفی برایشان نسازند،آسمان من سقف آنهاست...پس اجازه بارش نمی دهم!خدایا نانی ده که به ایمانی برسم ...نه ایمانی که به نانی برسیم...,فرشته از خدا پرسید,فرشتگان از خدا پرسیدند ...ادامه مطلب

  • خواندنش خالی از لطف نیست!

  • اسمش فلمینگ بود.کشاورز اسکاتلندی فقیری بود.یک روز که برای تهیه معیشت خانواده بیرون رفت،صدای فریاد کمکی شدکه از باتلاق نزدیک خانه می آمد.وسایلشو انداخت به سمت باتلاق دوید.اونجا پسر وحشت زده ای رو دید که تا کمر تو لجن رفته بودو داد میزد و کمک می خواست.فلمینگ کشاورز پسر رو از مرگ حتمی نجات داد. روز بعد یک کالسکه تجملاتی در محوطه کوچک کشاورز ایستاد.نجیب زاده ای با لباس های فاخر از کالسکه بیرون آمد و گفت که پسر نجیب زاده ای هست که فلمینگ نجاتش داد.نجیب زاده گفت:ممنونم بابات نجات پسرم. کشاورز گفت:برای کاری که انجام دادم چیزی نمیخوام.در همان لحظه پسر کشاورز ا, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها